بار و بندیل

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه در ساعت ۲۱:۱۲

کم کم به روزهای آخر نزدیک می شوم. روزهای آخر خود در Wichita در بهار 86. بار خود را بستم، همه خلاصه شده در یک چمدان. ولی نیمی از آن هیچ از آن خود نیست. قرار است ان شاا... ره آوردی باشد، از طرف دوستان بنده در این جا، برای اقوام و دوستانشان در ایران. تهفه ها هر کدام با انگیزه ها، هزینه ها و نیت های مختلف، برای افراد گوناگون تهیه شده است. یکی لباس، برای خواهران و اقوام؛ دیگری غذایی برای برادرزاده خود؛ mini-DVD برای خانواده خود، که این گونه که فهمیدم خیلی ارزان تر از ایران است؛ و آن یکی کمی دستگاه های پزشکی برای خواهری از خود که پس از مدت ها و سالیان سال، از او چند خواسته کوچک داشت.

این مورد، برایم بسیار جالب توجه بود. اینجا هر کسی که به ایران بر می گرده، بقیه دوستان سعی می کنن که تا جایی که بشه برای دیگر آشنایان به عنوان یه حامل بسته هایی شوند. چرا که شاید با فرستادن آنها با پست مدت بیشتری طول می کشد و یا حتی از بیم نگرانی نرسیدن آن به مقصد، هیچگاه آنها را تحویل پست ندهند. مخصوصاً که هزینه ی آن هم کم نیست!

من هم این گونه که گفتم، از این افراد هستم. دست هم خیلی خالی نیست. به همراه چمدان خودم، یکی از هزاران چمدان نازی خانم را یه همراه خود می آورم تا در حد خودم هم کمک حالشان باشم و هم اینکه کمی از آن زحماتشان را جبران کنم. آنها هم به خاطر تعدد افراد خانواده شان، همیشه کلی خود را متحمل هزینه می کنند تا خانواده خود را خوشحال کنند. هر چند که به گفته خودشان، هر بار خانواده شان می گویند که چیزی برایشان نیاورند، ولی آنها اینقدر خوبند و خود را مقید می دانند که نمی توانند با دست خالی از آمریکا به ایران بروند.

حالا در هر صورت ان شاا... آن گونه که حرف ها پیچیده، خیلی به مشکل گمرک بر نخوریم. مخصوصاً که این روزها هم شاید به خاطر وضع داخلی ایران که می گویند، اینجا دوستان کمی نگران این هستند که به هنگام برگشت باز عده ای پیدا شوند و بخواهند دوباره زیرمیزی بگیرند و باب اذیت باز شروع شود.

طوفان در کنزاس

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۴, دوشنبه در ساعت ۲۲:۲۶

جمعه بود و شب را مهمان نازی خانم بودیم. جمع آن شب پر جمعیت تر بود و از دوستانی بودند که در روز 13 به در دیده بودم و با ایشان آشنا شده بودم. در میان مهمانان، برادر بزرگتر مادر یکی از بچه ها، که به درجه ی والا و ارزشمند ِ اینا، همان دوتایی (منظور ازدواج)
رسیده، تشریف داشتند و ما هم در خدمت ایشان بودیم. خلاصه شب خوبی را داشتیم و در امن و امان شب را با خوابیدن به صبح رساندیم.

شنبه صبح بود که همین طوری تلویزیون را روشن کردم که ببینم چه خبره و چی داره. از تصویرهایی که نمودار بود و حرف هایی که زده می شد، تعجب می کردم. آخر دوزاری که چه عرض کنم، اینجا که پیدا نمی شه!!! ولی می شه گفت که penny ی من افتاد، حالا اینکه کجا افتاد رو خدا می دونه!
که خبر هایی شده و در همین زمانه که ما از فَرط ِ خواب کیفور بودیم، یه شهری در همین نزدیکی های ما، در حدود 110 مایلی که میشه 175 کیلومتر، رو آب که نه نه نه نه نه!!!!! باااااااااااااااااااددددددددددددد برده!!!!!!!!!!!!

زبونم لال دور از جون، چه حرفااااااااااا چه چیزاااااااا

خلاصه خدا به خیر گذشت. گفته بودن که 50 ساله که یه همچین طوفانی نیمده بود. خدا را شکر که تلفات جانی آن چنانی نداشت. آخرین خبری که رسیده 9 نفر کشته داده بود. ولی 90 درصد شهر را باد برده!!! در این ایالت های تخت و بادخیزی مثل کنزاس، تمام ساختمان ها و خانه ها یه زیرزمین امن دارند که در زمان طوفان پناهگاه حساب می شه. جالبه که بدونین بیش از 120 تا طوفان در این دو روز بعدش گزارش شده!!!!!!!!! ما هم اینجا تو وضعیت هشدار و خطر بوده. حتی کلی اینجا هشدارِ خطر سیل رو می دادن، و دو شب بارون حسابی اومد. البته فقط شب بود. شب اول، تو نیمه شب حسابی رعد و برق اومد و سر و صدای حسابی داشت. شب بعد، یکشنبه، باز همش اوضاع قاراش میش و که آب به اندازه ی 5 سانت توی بارون چند ساعته بالا بود. خوب می شه گفت که یه سیل بوده!!!!

ولی خلاصه خدا رحممان کرد...


 



 


 


 


 


 


 


 


 


 


 

و شهر ِ باد برده...

بازگشت نباتی

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۱, جمعه در ساعت ۲۳:۳۴
البته فکر کنم که خیلی های شما خبر داشته باشید. ولی این طوری می شه بازاریابی کنم:
نباتی در وطن،
بازگشت نباتی به وطن،
حتی از دیدگاه دیگری می توان این گونه قلم داد کرد : سفر نباتی به فرنگ

یا
خرداد و تیر ماه با نباتی!!!!!!!!!!!

دیگه این وقت شب چیز خاصی به ذهنم نمی رسه!!
حالا اگر شما پیشنهادی دارید برایم بفرستید.
با آغوش باز می پذیرم

افکار بیراهه

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه در ساعت ۲۳:۴۴

نمی دانم چرا اوقاتم خوش نیست. انگار چیزی توی گلویم گیر گرده! سوالی، پرسشی از یک نفر،نه؛ دو نفر، نه؛ شاید افرادی بسیار. حالا این سوال چیه خدا جان خودت می دونی. شاید یکی دوتا هم نیست! چند تا مورد هست که به فکرم می رسه.

یکی این که کی می شه از این بلاتکلیفی در بیام!!!

آیا من در یکی از این دانشگاه ها که مدارک خودم رو به زور و زحمت جور کردم، پذریفته می شوم؟

آیا می تونم خودم رو سختکوش بار بیارم؟ چه کار بکنم که خوب زندگی کنم و اشتباه نکنم؟ البته توقع بی خودی هستش!

چی کار باید بکنم که بتونم خوب کار کنم و از بتونم ....

اصلاً مگر چی می خواااااااااااام؟ فقط در این حد می دانم که می خوام خیلی خوب کار کنم و تجربه بدست بیارم. می خوام دنیا دیده بشم. می خوام از گردش این روزگار سر دربیارم! آخر چرا من کمی صبر و تحمل ندارم؟ چرا؟ البته فکر کنم طبیعی یه! من یه موقع صبر این مورد را که بیایم بگذارم آینده خودش بیاید را ندارم.



الان کمی آرام تر شدم... شاید با این فکرها باید به این نحو برخود کنم که محل نذارم. آره... این طوری من از زندگی عادی خودم عقب می افتم. چون بد مغزم را متوقف می کنه....

می نویسم...آسمان هایتان صاف

ترجمه شده برای بلاگر فارسی و توسط مجتبی ستوده | این وبلاگ برای تمامی مرورگرهای موجود بهینه سازی شده است
ایجاد شده با قدرت بلاگر | خوراک مطالب | خوراک نظرات | طراحی شده توسط MB Web Design