کم کم به روزهای آخر نزدیک می شوم. روزهای آخر خود در Wichita در بهار 86. بار خود را بستم، همه خلاصه شده در یک چمدان. ولی نیمی از آن هیچ از آن خود نیست. قرار است ان شاا... ره آوردی باشد، از طرف دوستان بنده در این جا، برای اقوام و دوستانشان در ایران. تهفه ها هر کدام با انگیزه ها، هزینه ها و نیت های مختلف، برای افراد گوناگون تهیه شده است. یکی لباس، برای خواهران و اقوام؛ دیگری غذایی برای برادرزاده خود؛ mini-DVD برای خانواده خود، که این گونه که فهمیدم خیلی ارزان تر از ایران است؛ و آن یکی کمی دستگاه های پزشکی برای خواهری از خود که پس از مدت ها و سالیان سال، از او چند خواسته کوچک داشت.
این مورد، برایم بسیار جالب توجه بود. اینجا هر کسی که به ایران بر می گرده، بقیه دوستان سعی می کنن که تا جایی که بشه برای دیگر آشنایان به عنوان یه حامل بسته هایی شوند. چرا که شاید با فرستادن آنها با پست مدت بیشتری طول می کشد و یا حتی از بیم نگرانی نرسیدن آن به مقصد، هیچگاه آنها را تحویل پست ندهند. مخصوصاً که هزینه ی آن هم کم نیست!
من هم این گونه که گفتم، از این افراد هستم. دست هم خیلی خالی نیست. به همراه چمدان خودم، یکی از هزاران چمدان نازی خانم را یه همراه خود می آورم تا در حد خودم هم کمک حالشان باشم و هم اینکه کمی از آن زحماتشان را جبران کنم. آنها هم به خاطر تعدد افراد خانواده شان، همیشه کلی خود را متحمل هزینه می کنند تا خانواده خود را خوشحال کنند. هر چند که به گفته خودشان، هر بار خانواده شان می گویند که چیزی برایشان نیاورند، ولی آنها اینقدر خوبند و خود را مقید می دانند که نمی توانند با دست خالی از آمریکا به ایران بروند.
حالا در هر صورت ان شاا... آن گونه که حرف ها پیچیده، خیلی به مشکل گمرک بر نخوریم. مخصوصاً که این روزها هم شاید به خاطر وضع داخلی ایران که می گویند، اینجا دوستان کمی نگران این هستند که به هنگام برگشت باز عده ای پیدا شوند و بخواهند دوباره زیرمیزی بگیرند و باب اذیت باز شروع شود.